سوگ
سوگ
روایتی واقعی از تجربه کرونا
زنگ زد گفت حالم زیاد خوب نیست. گفتم هر چی که هست، اصلا دکتر نرو چون محیط اونجا آلودهاست. گفت دکتر گفت باید برم مطب تا معاینم کنه. گفتم خب اگه اینجوریه برو، ولی خیلی مواظب باش! فرداش دوباره زنگ زد و گفت دکتر برام تشخیص کرونا داد و گفت که باید بستری بشی. گفتم نگران نباش تو سنی نداری که! تازه، بیماری زمینهای هم نداری، بدنت هم ضعیف نیست چیز خاصی نیست!
از ته دل ایمان داشتم که خیلی راحت بیماریشو رد میکنه و نگرانی خاصی نداشتم. روز بعدش بهش زنگ زدم. تو بیمارستان بستری بود. گفتم چطوری؟ گفت خوب نیستم زیاد، بازم روحیه دادم که بابا چیزی نیست، زود خوب میشی. ایشالا به زودی واکسن کرونا هم پیدا میشه از شرش خلاص میشیم.
همون شب دوباره زنگ زدم. این بار گوشیشو جواب نداد، چند بار دیگه زنگ زدم و بازم جوابی نگرفتم. زنگ زدم خانوادهاش. اونا گفتن ریههاش به شدت درگیر شده و بردنش ICU و حالش خوب نیست. گفتن که برادرشم مبتلا شده. من بازم امید داشتم و میگفتم اگر یکی دو روز دوره سختش رو تحمل کنه، دیگه تموم میشه. به آشناهای مشترکمون میگفتم فلانی اگه امشبم روحیه شو نبازه و دووم بیاره، دیگه مشکل حل میشه و برمیگرده پیش خانوادش. ولی یه روز که اونجا موند و هیچ علامت بهبودی نشون نداد، دیگه امیدمو از دست دادم. شنیدن آمار شیوع کرونا تو ایران و جهان هم این حس رو بدتر میکرد. چیزی که خیلی اذیتم میکرد این بود که میدیدم داره از دست میره، ولی کاری ازم برنمیومد. حتی نمیتونستم برم ملاقاتش یا باهاش تلفنی حرف بزنم.
با دکترش صحبت کردم که انتقالش بدیم یه بیمارستان مجهزتر یا اگه داروی خاصی هست، بگردیم دنبالش و بگیریم براش. ولی دکترش گفت که اصلا امکان تکون دادنش نیست و به جز دعا کاری براش نمیشه کرد! به یکی از دوستام که پزشکه زنگ زدم ببینم چیزی به ذهنش میرسه یا نه. گفت هنوز هیچ دارویی برای کرونا وجود نداره. خودشم علائم داشت و تو خونه قرنطینه بود.
دیگه کاملا قطع امید کردم. ولی همچنان با پرستارای بیمارستان، خانوادش و برادرش که حالا بهتر بود، در ارتباط بودم. خانوادهاش خیلی بیقراری میکردن و هی ازم میخواستن نجاتش بدم. سه روز از تو ICU بودنش میگذشت که بهم زنگ زدن و گفتن که فوت کرده. به همین سادگی تموم شد!
حس خیلی عجیبی بود. تا حالا کم با فوت آشنایان و خانواده مواجه نشده بودم. ولی این بار خیلی فرق داشت. حتی با این که امیدم رو قبل از مرگش از دست داده بودم، ولی وقتی خبر فوت دوستم رو شنیدم، فهمیدم که نه! انگار هنوز ته ذهنم امید داشتم و پیشبینی غمی که از نبودنش کرده بودم، فقط یه توهم سطحی از غمی بود که الان با تمام وجودم حس میکردم. انگار یه زلزله تو قلبم اتفاق افتاده بود. روز بعدش اتفاقی افتاد که فهمیدم هنوز این غم رو کامل و عمیق حس نکرده بودم.
فرداش رفتیم دم خونشون تا خانوم و بچههاشو ببریم برای تشییع جنازه. وقتی خونه و ماشین و نشونههاشی دوستم رو دیدم، جای خالیش بیشتر به چشمم اومد. تازه داشتم میفهمیدم چی شده. رفتیم سر مزار. شرایط اونجا خیلی سنگین و غریبانه بود. همیشه تو مراسم تشییع جنازه، یه سری آداب رعایت میشه. جنازه رو با آرامش و احترام تشییع میکنن. قبر رو با دست آماده میکنن، براش کسی که فوت کرده نماز میخونن، جنازه رو میبینن و بهش دست میزنن، باهاش خدافظی میکنن. حداقلش اینه که تو قبری که خودشون انتخاب میکنن و نزدیک به عزیزای از دست رفته دفنش میکنن. ولی تو این مورد، هیچی مثل قبل نبود.
جنازه رو تو یه مکان جداگانه و کم خطر دفن کردن. یه بیل مکانیکی بود که با صدای زمخت و خشن و بدون هیچ آرامش و احترامی، زمین رو میکند. ماها همه از دور نظارهگر بودیم. جسد رو تا جایی که میشد، تو چند لایه کاور پیچیده بودن. گذاشتن تو قبر و باز با همون بیل مکانیکی، خاکا برگردونده شد سر جاش. دو سه نفر از فرمانداری اومده بودن و هی داخل بلندگو میگفتن این منطقه پر خطر هست و تجمع نکنید و برگردید خونه، ما نمازشم قبلا خوندیم، همه کاراشو کردیم و نیازی به حضور حتی یک نفر هم نیست.
خیلی غریبانه بود، هیچ کس نمیتونست به خانوادهی متوفی نزدیک بشه. برادر دوستم حتی برای رفتن به خونهاش هم نمیتونست سوار ماشین کسی بشه. با آمبولانس اومده بود و با آمبولانس هم برگشت. کسی حتی جرات نمیکرد سوارش کنه. خانوم و بچههاشو رسوندیم در خونهاش. خانومش دست دو تا دخترشو گرفت، از در رفتن تو، در بسته شد و تمام! نه امکان داشت که مراسمی تو خونه و مسجد برگزار بشه، نه امکان تسکین دادن و همدلی با خونوادش بود و نه حتی یک سوگواری ساده. خیلی سخت بود.
الان چند روز از مرگ دوستم بر اثر کرونا میگذره. چیزی که باعث میشه این قضیه رو بعد از گذشتن چندین روز هنوزم غیر قابل باور بدونم، ندیدن صورتشه. الان آرزو میکنم کاش حداقل تو بیمارستان یه عکس ازش میگرفتن که باورم بشه و دیگه منتظر نباشم. یعضی وقتا فکر میکنم که حتی غم و اندوه من در برابر حال خانوادهاش یک در هزار هم نیست. حالت بهت و بغض و کلافگی و حیران بودن منو نمیدونم باید چند برابر کرد که یک ثانیه از حال خانوادش قابل درک بشه. این مرگ فقط یک مرگ ساده نیست! یک بحران ذهنی بزرگ هم برای خانوادهاش ایجاد شده. دختراش سنی نداشتن. دو تا دختر تو سن مدرسه که قراره بعد از باز شدن مدرسهها زیر فشار نگاهها متفاوت بهشون زجر بکشن.
به عنوان یک ناظر، باید بگم که این اتفاقها، به همراه این تقلایی که همه ما در این روزها سعی میکنیم داریم، یعنی این که حالمون خوب باشه و یا حداقل ادای خوب بودن دربیاوریم، مثل یک حقیقت نانوشتهاس. حقیقتی که دارم بهش شک میکنم. همیشه بهمون گفتن تحمل کن تا این روزها راحتتر بگذره. همیشه گفتن خودت رو کنترل کن تا اطرافیان رو معذب نکنی. این همه سرکوب و انکار و واکنش وارونه، حتما در طولانی مدت برامون مشکلساز میشه. انکار مسائلی که در حالت عادی بخاطرشون ناراحت یا عصبانی میشدیم. سعی میکنیم این احساسات رو به تعویق بیندازیم تا مبادا حالمون بد بشه. سعی میکنیم سوگواری نکنیم تا این واقعه رو قبول نکنیم. تا با موجودیت این مساله و جایگاه بخشیدن به اون بجنگیم. انگار اگر جلوی سوگواری خودمون رو بگیریم، این بیماری از ما و دیگر عزیزانمون دور میشه. ولی این فکر حقیقت نداره و در آخر ما میمونیم و این انرژیهای سرکوب شده!
نویسنده: مرضیه صالحی، روانشناس، دانشگاه تبریز
برای مشاهده و شرکت در دورههای مشاوره و روانشناسی آنلاین، میتوانید به اینستاگرام یاشام مراجعه کنید
مقالات دیگر ما را میتوانید از صفحهی مقالات یاشام مطالعه بفرمایید