آقای روانشناس، لیلا و من

اشتراک‌گذاری

روایتی از مبل شماره 1438

نمی‌دونم چرا ولی چهارشنبه هفته پیش، احساس خاصی داشتم. اتفاق خاصی تو مرکز نیفتاده بود ‌ولی من بی‌قرار بودم. انگار تو زندگی قبلیم بودم و بیش‌تر از دو لیوان قهوه خورده بودم. ولی چهارشنبه هفته پیش فرق داشت. می‌تونستم احساس کنم که بی‌قراری من از اوردوز کافئین نیست.

منتظر بودم آقای روانشناس بیاد. حضورش باعث می‌شد حس بهتری داشته باشم و احساس تنهایی نکنم. هیچ وقت نتونستم با مبل‌های دیگه هم صحبت بشم. نمی‌دونم گیر مبلای خنگی افتاده بودم یا همه‌ مبلا همین شکلی هستن. از وقتی یادم میاد با همین مبلا هم‌اتاقی بودم و هیچ وقت بحث‌های بی سر و تهشون منو جذب نکرد. ترجیح می‌دادم با آقای روانشناس بحث کنم. درسته هیچ‌وقت جوابم رو نمی‌داد ولی دیالوگ‌هایی که با مراجعانش داشت، جذبم می‌کرد. من همیشه سعی می‌کردم بین حرفاش بپرم ولی انگار صدامو نمی‌شنید. اولش سخت بود ولی یواش یواش با این قضیه کنار اومدم. ناسلامتی یه مبل بودم! باید اگه آقای روانشناس جوابم رو می‌داد تعجب می‌کردم! بگذریم!

اولش که اومدم بودم این مرکز، اونقدر حوصله‌ام سر می‌رفت که وسط حرفای مبلای دیگه خوابم می‌برد. ولی یواش یواش یاد گرفتم که به جای مبلا، به جلساتی که تو اتاق اتفاق می‌افتاد گوش کنم. خدا رو چه دیدی! شاید تو زندگی بعدیم آدم شدم به دردم خورد 🙂

می‌دونم باور نمی‌کنین ولی فردای روزی که تصمیم گرفتم مبلا رو بی‌خیال بشم و به حرفای آدما دقت کنم، زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد. اولین نتیجه‌اش این شد که حافظه‌ بلند مدتم رو دوباره به کار بندازم. از وقتی مبل شده بودم ازش استفاده نمی‌کردم و مثل یه ماشین داغون افتاده بود یه گوشه. ولی خب برای وقتایی که مرکز تعطیلش بود لازمش داشتم. باید وقت‌های خالیم رو باهاش پر می‌کردم تا حوصلم سر نره.

مبل روانشناس
این منم 🙂 مبل شماره 1438

یه عیب مبل شدن هم اینه که هیچ وقت نه خوابت میاد نه گشنه‌ات می‌شه. اگه خوابت بیاد می‌تونی به بهونه‌ خوابیدن یه هشت ساعتی خودت رو بذاری رو استندبای و بگی “خوابیدم”. یا خودتو با غذا مشغول کنی. ولی وقتی مبل شدی، انگار سرعت ساعت هم کم‌تر میشه و هی حوصلت سر میره. حتی یه بار از ساعت دیواری پرسیدم. ازش پرسیدم که زمان برای آدما و مبلا فرق می‌کنه؟ نمی‌دونم چرا ولی چند ثانیه مکث کرد. بعد خودش رو به نشنیدن زد و شروع کرد به تیک تاک کردن. چند بار دیگه ازش پرسیدم ولی فقط تیک تاک می‌کرد. همیشه می‌خواست خودش رو نشنیدن بزنه. گهگاهی مبلای دیگه ازش ساعت رو پرسیده بودن و گفته بود. الان که دقت می‌کنم می‌بینم مبلای دیگه هیچ وقت به جز ساعت چیزی ازش نپرسیده بودن. اون منو خنگ فرض کرده ولی من قبلا آدم بودم. می‌دونم که به جز ساعت، هیچی نمی‌دونه. بگذریم!

هفته پیش ساعت نزدیک 5 بود و قرار بود لیلا بیاد. لیلا رو بیش‌تر از بقیه مراجعا دیده بودم و داستانش برام جذاب بود. لیلا خونواده متمولی داشت ولی این راضیش نمی‌کرد. بیش‌تر دنبال این بود که کاری رو خودش مستقل شروع و تموم کنه ولی نمی‌تونست. بلد نبود! من یه حس متفاوتی نسبت به لیلا داشتم. فشار زیادی روش بود ولی خیلی راحت حرف می‌زد. معمولا از مشکلاتش فرار نمی‌کرد. اومد و نشست رو مبل شماره 1458 و مثل همیشه راحت شروع کرد:

« من در شرایط رفاه مادی خوبی قرار دارم. ولی احساس ناراحتی و عذاب وجدان می‌کنم»

واسم جالب شد. جلسه‌ هفته‌ پیش یادم اومد و تمرین‌هایی که قرار بود انجام بده. پس نتیجه‌اش این شده بود! لیلا فهمیده بود مشکلش چیه. چشماش یهویی پر ‌شد. فهمیدم این داستان خیلی واسش سخت بود. من حتی دیدم که چشمای مبل 1458 هم پر شده. همون مبلی که لیلا روش نشسته بود. یه اشاره‌ کوچیک بهش کردم که قضیه چیه؟ با ابروهاش به دسته‌ خودش اشاره کرد. لیلا داشت محکم فشارشون می‌داد. فکر نمی‌کردم این همه تنش رو لیلا باشه!

آقای روانشناس بیش‌تر از این که خودش حرف بزنه، به حرفای لیلا گوش می‌کرد. روزای اولی که اومده بودم به این مرکز این رفتار واسم عجیب بود. ولی یاد ‌گرفتم که این قسمتی از روند درمان هست. مراجعا اول باید خالی می‌شدن تا بشه باهاشون حرف زد. مثل مبل که تا وقتی یکی روش نشسته تو نمی‌تونی بشینی. باید صبر کنی خالی بشه. یا مثل صندلی. خیلی کنجکاو بودم ببینم آخر داستان لیلا به کجا می‌رسه. داستان دور و درازی داشت و من هم مشتاق بودم بشنوم. حتی چند بار به ساعت دیواری اشاره کردم که یواش تر تیک تاک بکنه. ولی نمی‌دونم چرا اخم کرد بهم.

واقعیتش اینه که الان که فکر می‌کنم، می‌بینم زندگی لیلا یه جورایی شبیه زندگی قبلی من بود. خونواده خوبی داشتیم و مشکل مالی هم نداشتیم. ولی همیشه یه خلایی احساس می‌کردم. شاید به خاطر همین یه حس خاصی نسبت به لیلا داشتم. سنگینی درد لیلا رو دقیقا روی خودم احساس می‌کردم. حتی چند بار وقتی اتفاقاتی که واسش افتاده بود و ازش ناراحت بود رو تعریف کرد، بلند گفتم دقیقا! دقیقا! حواسم نبود مبلم و صدامو نمی‌شنون.

دیگه آخرای جلسه بود و یه ربع بیش‌تر از وقت جلسه نمونده بود. منتظر بودم ببینم آقای روانشناس چطوری می‌خواد آرومش کنه. لیلا دیگه گریه نمی‌کرد ولی من دستاشو می‌دیدم که هنوز داره دسته‌ مبل رو فشار می‌ده. 1458 هم کلافه شده بود و به ساعت داشت اشاره می‌کرد که یکم عجله کنه. بازم ساعت اخم کرد. نمی‌دونم شاید عادتشه که به همه اخم کنه.

آقای روانشناس به لیلا گفت: یادمه جلسه‌ قبل گفتی پدرت تو دوران جوونی و نوجوونیش شرایط مالی سختی داشت و بعد از مدرسه می‌رفت سر کار؟ لیلا با سرش تایید کرد. آقای روانشناس گفت:

« تو وقتی خودت رو با دوره جوونی پدرت مقایسه می‌کنی و می‌بینی که وضعیتت نسبت به پدرت سنگین‌تر شده، احساس عذاب وجدان می‌کنی. انگار داری خودت و پدرت رو روی ترازو وزن می‌کنی و خودت رو سنگین‌تر می‌بینی»

تمثیل جالبی بود! راستشو بگم خیلی تعجب کردم از این جمله. برگشتم به سمت لیلا که واکنشش رو ببینم. لیلا انگار یک گمشده‌ایی داشته و پیداش کرده. چهره‌اش از این رو به اون رو شد:

« همینه ، درسته، دقیقا این داره من رو آزار میده »

من ماتم برده بود و هنوز تعجبم برطرف نشده بود. از یه طرف هم لیلا حالش بهتر شده بود هم این جمله من رو برد به زندگی قبلی خودم. خود منم این مشکل رو داشتم و تازه انگار داشت زخمم تازه می‌شد.

جلسه تموم شد و آقای روانشناس از لیلا پرسید:

«اول جلسه نمره‌ تنش و ناراحتی تو چند بود؟

لیلا گفت: 100

الان چی؟

 30

بلند داشتم داد می‌زدم 20، 20 ولی یه مبل صدا نداره! بگذریم! راضیم!

– – – – – – – – – –

نوشته رضا نسودی – کارشناس ارشد روانشناسی

برای مشاهده و شرکت در دوره‌های مشاوره و روانشناسی آنلاین، می‌توانید به اینستاگرام یاشام مراجعه کنید
مقالات دیگر ما را می‌توانید از صفحه‌ی مقالات یاشام مطالعه بفرمایید